خیلی سخت است. اینکه توانایی و جسارت دریدن نقاب دیگران را داشته باشی ولی خبر از دل نازکشان هم! و سخت تر از این لبخندیست که باید حواله ی دوستانی کنی که می دانی با نقابشان
دوستشان داری...!
بعدنوشت:من ایجا هستم.اما به نحوی دیگر
امشب بی تو گذشت . فردا شب هم همین طور . حالا که فکرش را میکنم ، انگار دیشب هم بی تو گذشت . اصلا مگر شب چیست که بی تو بگذرد ؟ راستی از کجا می گذرد این شب ؟ آدرسش را بده تا سرراه شب کمین کنم . تا بی هوا جلویش بپرم و سلامی بکنم و بگویم به خیر . فکرش را بکن . به شب بگویم به خیر . و آن را بچپانم توی پیامی و بفرستم برای کسی که دوستم بود . پیامی که در آن ، شب به طرز مهربانانه ای اسیر است . اسیر است ولی می گذرد . امتحان کرده ام . زیاد هم . هر بار گذشته است و من مانده ام حیران . که چرا دیشب و امشب و فردا شب ، بی تو می گذرد ؟