تآتر شهر ورای صرف یک سالن تآتری، اکنون به استعاره ای بدل شده است: استعاره ای از تآتر ما. تآتری که همگی ما هنرمندان تآتر در آن کار کرده و می کنیم. تعطیلی موقت آن و سکوت مرگباری که آن را احاطه کرده است برای همگی ما پیغامی شوم دارد: آیا می توان به حیات دوباره تآتری امان در این شرایط ادامه دهیم؟ ظاهرا ً چاره دیگری نیست: تآتر شهر در حال مرگ است و باید درمان شود. درمان آن نیز منوط به استراحتی چند ماهه است. پس خاموشی تآتر شهر خاموشی خود تآتر هم محسوب می شود.
شاید این امری اجتناب ناپذیر باشد: در شرایطی که تاتر شهر تنها مرکز معتبر برای اجرای تاتر محسوب می شود هنرمندان تاتر باید هم نگران خاموشی و مرگ تآتر باشند. در عین حال آیا وجود تاتر اصلا ً اهمیتی هم دارد. شاید نه. مسئولان فرهنگی ما سینما و تلویزیون را تر جیح می دهند: اگر تاتری نباشد اتفاقی نمی افتد. هنر مندان تاتر پی کارشان می روند و همه چیز به سامان می شود.
قضییه این تاتر مثل قضییه آدم رو به مرگی است که دردش لاعلاج است اما شاید می شود برای مدتی اورا در حال کما زنده نگه داشت. چاره ای نیست. درمان قطعی وجود ندارد.
شرایط فعلی نمایانگر یک مصیبت دردناک دیگر هم هست: وابستگی هنرمندان تاتر به دولت به قدری زیاد است که وقتی سایه کمک اش از سر ما کم می شود همگی از ترس فرو می ریزیم. چون جای دیگری برای کار کردن نداریم. چون همگی ما برای کار کردن محتاج کمک دولتیم. چون تاتر ما برای ادامه حیات به صدقه دولت احتیاج دارد. در این صورت ما نیز به خاطر این صدقات به هر شرایطی تن خواهیم داد: محدودیت ها، خواهش ها، کمبود های مالی، سوء رفتارها و هر چه که « آن ها » بگویند.
این نوعی حیات نیم بند و تحمیلی است. تاتر شهر و خود ما وانمود می کنیم که زنده ایم. قضیه ای که به نظر من ربطی به این مسئول یا آن مسئول تاتری ندارد. تاتر ما از بدو تولد ای چنین شکل گرفته است. به نان دولت عادت کرده است. مانند بچه ای بی مسئو لیت. چکار باید کرد.....
بهترین راه حل فکر کردن به ایجاد نوعی تاتر مستقل است. تاتری که شر حمایت دولت را از سر خود کم کند. تاتری که که محتاج صدقه نباشد. تاتری که در هر جایی توان عرضه خود را بیابد. تاتری که گدایی نکند. تاتری مثل همه تاترهایی که این سو و آن سوی دنیا زنده اند: تاتر گاردزیه نیچ در لهستان، تاتر خورشید در فرانسه، و .... آیا در حال حاضرچنین چیزی امکان پذیر است؟ خیر. دولت متولی فرهنگی است. دولت مایل است تسلط خود را بر همه چیز داشته باشد. خصوصی سازی تاتر امری است مریوط به شاید پنجاه یا صد سال آینده!
پس بهترین کار این است که به انتظار بنشینیم و تعطیلی تاتر شهر و مابقی چیزها را تحمل کنیم. ما به همه چیز عادت کرده ایم و این چیزها دیگر رنج مان نمی دهد. به قول بکت عادت مخدر بزرگی است که به همه ما توان زندگی کردن در هر شرایطی را می بخشد.
من از تو میگویم ...
تو شوق حضور گفتنی .. من یک بازیگرم ...که شوق زندگیش را به شوق شناخت نقشهایش پیوند زده ...من یک بازیگرم .. میخواهم یک بازیگر باشم ، میخواهم خانه ام نه این دنیای پر از روزمرگی و ابهام میخواهم خانه ام صحنه ی تو باشد ....میخواهم تنها روی صحنه ی تو زندگی کنم ، اینجا ادمها روی این زمین ، دروغ برایشان نه خواب است نه رویا ! دروغ هم حقیقت است هم واقعیت !! دروغ اینجا یک عادت است !من یک بازیگرم و میخواهم از زندان تمام دوست نداشتنیهای اینجا به ازادی دنیای ساختگی و کوچکم بروی صحنه بگریزم ...
من از تو میگویم ....
تو که ان زمان که من تمام وجودم بوی تنهایی میداد ، صادقانه به من اجازه ی قدم زدن روی صحنه ات را دادی ... من ازتو میگویم ازتو و از شوقی که به روزهای تکراری ام دادی.... من از تو میگویم تو که هنوز نقطه ی اغاز منی ، من از تو میگویم ازتو میگویم ! من از تو میگویم تو که صادقانه حضور مرا از تکرارهای روزمره ی زندگی بیرون کشیدی و با خود به دنیایی دیگر بردی ... دو دستم را در دستان نقش هایی گذاشتی که من به جای انها زیستم و انها هم به جای من ... گفتی خودم را در اینه ببینم ، گفتی خودم را بشناسم و شجاعانه اعتراف کنم که چه قدر ضعف دارم ...
من از تو میگویم .... تو که پنجره ی دیدن منی ، من از تو میگویم ، تو که یک پنجره ای در تنگنای یک کوچه ی بن بست غریبه !.... من از تو میگویم تو که تنها پنجره ی مهربان و فداکاری هستی که هرگز قرار نیست یک باد به اجبار تو را ببندد !
من از تو میگویم و در انتظار روزی هستم که تو هم چیزی از من به یادت بماند ...