بی تو خودم میشم

همیشه دوست داشتم بدون توجه به اظهار نظر یا طرز تفکر دیگران درباره خودم،با شیوه ها و اعتقادات قلبی که به آنها ایمان دارم زندگی کنم.همیشه به این فکر بودم اگر روزی فارغ از آنچه دیگران می گویند و می بینند و می شناسند،من باشم و من چه اتفاق بکر و تازه ای امکان ظهور و وقوع خواهد یافت.

همیشه احساس میکردم باید دیگران را نادیده گرفت.نه به این دلیل که آنها شایسته توجه نباشند بلکه به دلیل دوری از تنگ شدن حلقه آزادی و حریم خصوصی ام.

هیشه چنین بوده ام و امروز هم چنینم.اما حس تازه ای بدان افزوده شده.اینکه انسان تا کجا و چقدر می تواند خودش را هم نادیده بگیرد.ای دوری ها و این حصارها آیا موجب می شوند که من به خودم هم شک کنم؟

سئوالات بی پایه ای می پرسم؟

جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند...
درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.
دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است.
آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت وزمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ...
جودی عزیزم!
درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم.
هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود.
پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم دردلش ثبت شویم...

دوستدارتو : بابالنگ دراز

دارم از تو حرف می زنم.تو که به هر صورت طرف بی حساب این گفت و گویی،وقتی خنده های خانگی ام را نشانت می دهم و تو مخفیانه به جوانه زدن های اندوهت سر می زنی که مبادا دل پسرانه ام طاقت نیاورد،و از همین جاست که گونه های من با هر خنده چال می  افتد و غم در گودی زیر چشم های تو عمیق می شود،این طور تماشا کردنت در جغرافیای بی جانم جا نمی گیرد،نکند کم طاقت شوم،نکند این مهربانی ها دل پسرانه ام  را از پا درآورد...با من حرف بزن!تو که می دانی هیچ وقت برای دلداری دادن من دیر نیست....